سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
زندگی عاشقانه در روزگار نامردی
درباره وبلاگ


لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 29
  • بازدید دیروز: 313
  • کل بازدیدها: 588959



پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد.

در راه با یک ماشین تصادف کرد

وآسیبدید. عابرانیکه رد می شدند به سرعت

او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را
پانسمان کردند. سپس به او گفتند“ :باید

ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از
بدنت آسیب و شکستگیندیده باشد.

پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و
نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله اش را
پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر

صبح آنجا می روم و صبحانه را با او میخورم. نمی خواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر
می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی

متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه
نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستار با حیرت گفت: وقتیکه نمی
داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز

صبح برای صرف صبحانه پیش او می
رویدی

پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:
اما من که می دانم او چه کسی است


این صفحه را به اشتراک بگذارید

موضوع مطلب : عشق-صفا-صمیمیت-شناخت-ارزو-امید-زندگی-انسانیت-دوست داشتن- دوست دا

       نظر
جمعه 90 تیر 31 :: 11:58 صبح
علیرضا پویا

 
 
 

ابزار وبمستر